لحظه لحظه هاتون شکلاتی

1
[نمای بیرونی - دختر به پسر نزدیک میشود...]
مکثی کوتاه
دختر : سلام
پسر : سلام... اینجا بشینیم؟
دختر به کمی دورتر اشاره میکند : نه اونجا بهتره.

2
[نمای بیرونی - دختر روی سکوی کوچکی نشسته، پسر مقابلش ایستاده است. چند جوان کمی دورتر پشت به صحنه ایستاده اند و مشغول خندیدن هستند]
سکوت و نگاه....
پسر سیگاری آتش میزند

3
[نمای بیرونی (مشابه صحنه ی قبل)]
دختر و پسر مشاجره میکنند. صداها نامفهوم است. دختر گریه میکند. پسر کمی مینشیند، دوباره بلند میشود. بحث میکنند. فریاد میزنند.
پسر مینشیند. اشکهای دختر را پاک میکند.

4
[نمای بیرونی - جوانهایی که در صحنه ی قبل مشغول خنده بودند از صحنه خارج میشوند]
دختر و پسر آرام شده اند. سکوت...
نگاهشان به هم می افتد، ناخودآگاه به خنده می افتند.

5
[نمای داخلی - دختر و پسر در کافی شاپ خلوتی نشسته اند. روی میز یک جلد کتاب حافظ به چشم میخورد]
به گرمی مشغول حرف زدن هستند و چای مینوشند.
صداها نامفهوم است. کمی بعد کتاب را برمیدارند و با هم میخوانند...
نور صحنه کم میشود.

پـــــایــــان


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ شنبه 23 دی 1391برچسب:, ساعـت 19:21 به قـلـم دختر شکلاتی |

من و آقای شکلات با هم تفاوت داریم. مثلآ الان که من دارم اینجا مینویسم، آقای شکلات خوابه

صبحها من ساعت 8 بیدار میشم و اون معولآ بین 12 تا 1 من بهش میگم "خوابالـــو" ، اونم به من میگه "تو خیلی کم میخوابیــــا"

آقای شکلات بسیار بسیار آرومه. یعنی آرامشی که توی چشماش هست یکی از قشنگترین چیزاییه که تا حالا دیدم ولی من پر سرو صدا و شیطونم وقتی پیش همیم آقای  شکلات 100 تا کلمه حرف میزنه و من 1100 تا دست خودم نیس هیجانزده میشم و هی حرف میزنم و میخندم

خیلی وقتا هم خیلی شبیه به هم میشیم.  کافه ی مورد علاقمون ژاندارکه. وقتی پیش همیم به همدیگه نگاه میکنیم و بی دلیل میخندیم

هردوتامون کتاب خوندنو دوست داریم. البته آقای شکلات بیشتر از من کتاب میخونه. نیس که کنکـــور دارم، زیاد وقت ندارم.

توی تابستون آقای شکلات چندتا از کتاباشو داد که من بخونم. حالا هروقت دعوامون میشه و من میخوام قهر کنم ، اولین حرفی که میزنم اینه ===> "دیگه نمیخوام ببینمت. کتاباتو هم میبرم میذارم ژاندارک. برو بگیرشون "

جالبیش به اینه که هیچوقتم اینکارو نکردم به محض اینکه این حرفو میزنم، بعدش هی توی دل خودم میگم "خدایا عجب غلطی کردما " بعد هم سریعآ با هم آشتی میکنیم

درضمن دو تا بچه ی خوشگل هم داریم. "فندق" پسرمونه و "گردو" هم دخترمونه البته سن دقیقشونو نمیدونیم بعضی وقتا نی نی هستن بعضی وقتا هم میرن مدرسه بعضی وقتا گردو بزرگتره و بعضی وقتا هم فندق بزرگتره تازه بین خودمون بمونه ها آقای شکلات اوایل فراموش میکرد کدومشون دختره و کدومشون پسر حالا الان یاد گرفته جنسیتاشونو

حالا تفاوت و تشابه به کنار، ما خعلی به هم میایم. خــــــعــــــــلــــــی! همه میگنا

پ.ن : این پست رو صرفآ جهت کم کردنِ بارِ ادبیِ وبلاگم گذاشتم

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, ساعـت 11:0 به قـلـم دختر شکلاتی |

آهای مردم شهر؛ او را ندیدید...؟

مرد کوچکی که شالگردن بزرگی داشته باشد

و در جیبهای کوچکش حرفهای بزرگی روییده باشد

در میان کاغذهای جیبش، میان آن همه شعرهای "مهدی موسوی" و "یغما گلرویی"

روی یک تکه کاغذ کوچک و طلایی رنگ، شعر "فروغ" را نوشته باشد...

"نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود..."

 

او را ندیدید که آرام آرام قدم بزند

و تند تند سیگارش را پک بزند

و تمام فندق ها و گردوهای دنیا میان خط های عمودی و مدرنِ سفیدرنگِ درون پاکت سیگارش

زندگی کروی خود را ادامه بدهند....؟

 

او را ندیدید که میان آهنگهای شاهین و نامجویش،

مادمازل را با صدای بلند گوش بدهد...؟

او را ندیده اید هیچوقت...؟

 

او را ندیده اید که میان آن چهار نقطه ی بالا و دو نقطه ی پایینش یک الف بلند و سرکش قد علم کرده باشد..؟

و در کوله پشتی اش میان "هدایت"ها و "کافکا"هایش ، یک "نادر ابراهیمی"ِ کوچک نفس بکشد

او را ندیدید...؟

 

شاید در کافه ای باشد...

شاید در هوای سرد زمستان، دانه های عرق روی پیشانی اش نشسته باشد...

شاید دختر کوچکی شالگردن بزرگش را گره زده باشد...

شاید میان حرفهای پیچیده ای که در گوش هایش شناور شده اند، یک "دوستت دارم"ِ ساده نقش بسته باشد...

شاید او را دیده باشید...

او را ندیدید....؟؟؟؟؟


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:شعرگونه های شکلاتی من, ساعـت 18:44 به قـلـم دختر شکلاتی |

... غروب غم زده ای که با نگاهِ سردِ من آغاز می شود

و پایانش لیوانِ آلبالو گلاسه ی ناتمامم و موکای نیمه ات...

سیگارت هنوز به فیلتر نرسیده خاموشش می کنی

تا به اضطرابم پشتِ لبخندهای بی اعتنای گاه گاهی ام خاتمه دهی...

تا این تلفن لعنتی را جواب دهم...

تا دروغ هایم، صدای عصبانی زن گم شده در قرن پیش را آرام کند...

 

و ما ... پرندگان کوچکِ مزرعه ای به نام "عــــشــــــق"

که در سایه ی ترسِ مترسکِ زمان ، همه چیز را نیمه تمام رها می کنیم...

 

و کافه ها پُر می شوند از گلاسه های من و قهوه های تو

که همه نیمه مانده اند

بر میزهایی که هنوز تلالو چشمانمان را در حافظه ی چوبی خود نگاه داشته اند...

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:شعرگونه های شکلاتی من, ساعـت 15:8 به قـلـم دختر شکلاتی |

از تو مي نويسم براي تو كه من از خود هيچ ندارم كه من از خود هيچ نباشم كه من هيچ...

من از وجود تو برخاستم از انعكاس صداي تو هست شدم از شعر گفتن هاي تو شاعر شدم...

بي تو حتي شعر به بالينم نمي غلطتد بي تو حتي هوا برايم نمي رقصد بي تو حتي...هيچ

دستم بر خاطره ي دستانت چسبيده لبم بر عكس هاي مانيتور

چشمم از نور نگاه تو كور شد و چه بينايم در اين دنياي شكلاتي

قلبم از حضور تو پر شد و چه زيباست اين لبالبي و سرشاري...

اعتيادم به كافه نشيني موهبتي است كه تو ارزاني داشتي به من. نسخ يادت كه مي شوم ژاندارك التيامم مي بخشد

.

.

.

.

چه بگويم؟رونوشت چه باشم؟كه از درون من فقط تو روييدي و زبانم چيز ديگر نيافت

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, ساعـت 1:30 به قـلـم آقای شکلات |

شنبه تولد آقای شکلات بووووود!

و دو ماهگی دوستیمون!

اصولا تولد بدونِ سورپرایز مزه نمیده! این بووود که ما طبق یه عملیات خیلی خفن، با آریای عزیز (دوست آقای شکلات) تماس برقرار نمودیم و آدرس منزل آقای شکلات رو گرفتیم و چند شاخه گُل (نخونید گِل هااااا) فرستادیم واسه عشقمون

شب هم یه دعوای اساسی با عشقمون کردیم

اصن یه جور وحشتناکی شد همه چی

یکشنبه صبح هم آشتی نمودیم

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, ساعـت 21:26 به قـلـم دختر شکلاتی |

دلم میخواد یه کم از خودمون بنویسم. دلم میخواد بنویسم که وقتی دیشب بهم گفتی که امسال بهترین پاییز عمرت رو میگذرونی، چقدر خوشحال شدم. منم تک تک لحظه های با تو بودن رو دوست دارم. انقدر که دلم میخواد هیشکی نباشه توی دنیا. فقط من و تو! اینجوری فقط تویی که حضورت حس میشه. فقط تو واقعی هستی.

دلم میخواد بنویسم ظهر که از خواب بیدار شدی و بهم گفتی خانوم دکتر، چقدر ذوق کردم! بهت نگفتم ولی به خدا از فردا صبح میشینم پای درسم که خانوم دکتر بشم.

دلم میخواد بنویسم امروز که همزمان اس ام اس دادیم چه حس خوبه بهم دست داد. یاد اون روز افتادم که میخواستیم تخته نرد بازی کنیم و هرچی تاس میریختیم مثل هم میشد. چه روز خوبی بود.

میخوام بنویسم که همه چیز جالب و دلنشینه وقتی تو هستی. همه چیز خوبه. واقعا عشق چیه جز بودن کنار تو؟

 

دلم "ژاندارک" میخواد. اون فضای گرم و کوچیک و نیمه تاریک و چوبی. صدای یه آهنگ خوب...

در چوبی رو باز میکنی.با هم وارد میشیم. از پشت دود سیگار آدم های خسته ای که اونجا نشستن، یه میز دنج پیدا میکنی و میگی "خوبه اینجا؟" با سر تایید میکنم. با هم میشینیم. کیفتو میذاری روی صندلی خالی. گوشی و پاکت سیگار و فندکت رو میذاری روی میز. عینکتو درمیاری. دونه های ریز عرقِ اطراف چشمت رو پاک میکنی.

من محو این کارای تو میشم. میخندی میگی "چیه؟" مبخندم میگم "هیچی" پیشخدمت مِنو رو میذاره روی میزمون و میره. تو لبخند میزنی و مِنو رو هُل میدی سمت من و میگی "چی میخوری؟" بعد من برای بار هزارم مِنو رو از اول تا آخر میخونم و میگم "آلبالو گلاسه". تو به اون دخترِ پشتِ پیشخون با لبخند نگاه میکنی و به مِنو اشاره میکنی. اون هم پیشخدمت رو میفرسته سراغ ما. میگی "یه آلبالو گلاسه ؛ یه قهوه"

یه مکث کوتاه... "یه زیرسیگاری هم اگه میشه لطفا..." حرفتو قطع میکنه و میگه "میارم براتون"

نگاه های من و تو شروع میشه... خندیدن ها... مرور مصاحبه ی شاهین برای هزارمین بار...

دلم ژاندارک میخواد... دلم تو رو توی ژاندارک میخواد....

 

 

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ شنبه 15 مهر 1391برچسب:, ساعـت 1:0 به قـلـم دختر شکلاتی |

لب هایت قفل روی سیگارت

دستانم مچاله در جیب هایم

سیگار را پک میزنی انگار

نخ های تهِ جیب را میکشم آرام

 

و ایستادن روی مرزِ لغزنده ی هستی

جایی که نه خوشبختی است نه بدبختی

 

پُک میزنی سرد و سنگین

کام میگیرم از رویایم

چُس دود میکنم خاطراتم را

غلت میزنم روی تختِ تنهایی

 

آنسوتر دختری بود خوشحال

خنده هایش را ... گریه شد حالا

و ترس، حسِ تازه ای است شاید

میکُشد آرامشِ او را

 

اتوبوس را سوار میشوم امشب

مقصدم تنهایی و وحشت

تکیه دادنِ تبِ پیشانی

به شیشه ی سردِ احساسم

تکه تکه میشوم آرام

چشم هایم خیس و بارانی

حرفهایت تیغ میشود روی گلویم

دخترک خودکشی میشود روحش

 

و ترس، حسِ تازه ای است شاید

کُشته است آرامشِ او را

و حرفهایت، تیغ، روی گلویش

خودکشی... مرگ...

پایانِ این همه ماجرا...

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:شعرگونه های شکلاتی من, ساعـت 21:32 به قـلـم دختر شکلاتی |

بعد از مسافرت چی میچـــــســــبـــه؟؟؟

یه آغوش پر احساس و فشار دستات روی بازوهام و بوی خوب عطرت و گرمای نفس های تندت و شنیدن نجواهای عاشقانه ت و ....

مرسی که هستی و تک تک لحظه هام رو پر از بودنت میکنی


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, ساعـت 1:40 به قـلـم دختر شکلاتی |

ســــلام!

از این که یه مدت نبودم معذرت میخوام. رفته بودم مسافرت و اونجا هم دسترسی به اینترنت سخت بود

این دوری هم بد چیزیه به خدا! همش دلم گرفته بوووود... همش دلم آقای شکلاتو میخواس!

چند روز اول که دخترعمه هام پیشم بودن خوب بود حالم... بعدش دیگه هیچ حس خوبی نداشتم همش دلتنگی بود و از این حرفـــــا...

یه حرکت مثبتی که انجام دادم اضافه کردن سه تا سوراخ دیگه به خودم بود!  خخخخخخخخ  امیدوارم انحراف ذهنتون کم باشه گوشامو سوراخ کردم

یه حرکت مفید دیگه هم انجام دادم. یه کم تمرین رانندگی کردم باشد که رستگار شویم!

همین دیگه! قول میدم بیشتر آپ کنم

 

پ.ن : فرشته ی هفت آسمون مرسی که به یادم بودی 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, ساعـت 1:8 به قـلـم دختر شکلاتی |
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد