لحظه لحظه هاتون شکلاتی

 

 

روزمره ها و عاشقانه های این وبلاگ از جایی کپی نشده و فقط دلخوشی های کوچیک من و آقای شکلاته.

بعضی پستها رو من مینویسم و بعضیا رو هم آقای شکلات


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ دو شنبه 6 شهريور 1398برچسب:, ساعـت 16:17 به قـلـم دختر شکلاتی |

ما میریم از این وبلاگ

یه جای دیگه مینویسم از این به بعد

کسی آدرس رو خواست بگه، براش میذارم خصوصی


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, ساعـت 18:38 به قـلـم دختر شکلاتی |

این چند روز به شدت استرس کنکور دارم چیه مگه بهم نمیاد استرس داشته باشم عایا؟

خیر سرمون هفتم تیر کنکور داریم

 

شنبه که رفته بودم پیش مشاورم برنامه ی عید رو بنویسیم:

مشاورم : خب عزیزم تا الان چی رو بستی؟

من : یهنی چیع؟

مشاورم : ببین یعنی مثلا ادبیات دومو بستی؟

من : آره بستیم

مشاورم : دیگه چیا رو بستی؟

من : اممممم کلا ما پایه (دوم و سوم) رو بستیم از پارسال. العان دیگه فک کنم وختش باشه بازشون کنیم. نع؟

مشاورم : منظورم از بستن این بود که خوندی همشو، تموم شده...

من : آها پع من هیجیو نبسته ام

مشاورم : اوکی پس بیا بنویسیم برنامه ی عیدتو. صبحا با چی شروع میکنی؟

من : با یاد و نام خدا

مشاورم : خب بعدش با چی شروع میکنی؟

من : با یاد ائمه ی اطهار

مشاورم : بــــــعــــــدش؟؟؟؟؟؟

من : بد نیس یع یادی هم بکنیم از شهدای هشت سال دفاع مقدس

مشاورم : وقت نداریم.

من : خـــب همکارم از اتاق فرمان اشارع میکنن که وقت نداریم

مشاورم :

من :

 

 

آغا خو نزدیک عیده. ما اصن تو فاز خنده و شوخی

اتفاقا آقای شکلات هم یکی دو روز پیش بهم گفت چرا همش میخندی؟

+ در این واپسین روزهای سال دوستی ما هم هفت ماهه شد

چقدر خاطره ناک شدیم این مدت  ( خاطره ناک شدیم : خاطرات زیادی را با یکدیگر رقم زده ایم )

بهترین روزهای عمرم همین چند ماه بود. ایشالا که سال نود و دو حتی از امسالم بهتر باشه. نه فقط واسه من، واسه هـــــمـــــــه اگه من پزشکی هم قبول بشم که دیگه عالی میشع

دعا بنمایید واسه همه ی کنکوریا که خوووودایی از این قشر زحمتکش تر موجود نیس در دنیاع

همه ی اقشار جامعه حداقل چهار پنج روز اول سال تـــهـــــطیلن؛ ولی ما کنکوریای طفلکی، نــــع

یهنی اگه آقای شکلات نبود من زیر این همه فشار درسی سَقَط (صقت، ثقت، سغت، .... ؟؟؟؟) میشدم

 

++ نامردا دسترسی ما رو به صورتکتاب (فیصبوچ) محدود کردن، ما هم اصن دیگه تفریحات سالم نداریم. رو آوردیم به خُرم سلطان و اینا

 

+++تشکر بســــیـــــــار ویژه از آقای شکلات به خاطر پست قبلی که قدم رنجه فرموده بودن به وبلاگ مشترکمون و کلی خوجحالم کردن عاشختم

 

++++ کسی بلده این وبلاگو به بلاگفا منتقل کنه؟ من از بلاگفا به لاکس بلاگ بلدم، برعکسشو نع

در ضمن تعدادی از نظراتتون به محض اینکه پاسخ دادع میشن، مقداری یا حتی کلشون توسط لاکس بلاگ عزیز (!!) بلعیده میشن.  من شرمنده ام

 

+++++ پست طولانیعو حال کردین؟


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, ساعـت 11:1 به قـلـم دختر شکلاتی |

 

اول از همه من از اين تريبون استفاده كنم و از خانوم شكلاتي معذرت خواهي كنم كه انقد دير به دير مطلب ميذارم.

 

خب...

 

من و خانوم شكلات مكمل هميم نه اصن من اونم اونم منه

 

يعني انقدر تو همه چي شبيه هميم كه من بعضي وقتا شك ميكنم

 

بر خودم واجب دونستم كه چند خطي پيرامون مهموني كه باهم رفتيم بنويسيم

 

خب مهموني آرياي عزيز بود ولي منو خانوم شكلاتي از همه بيشتر تو چش بوديم حس ميكنم. چون از اول تا آخرش كنار همديگه بوديم باهم ميرقصيديم بالا پايين ميپريديم منم همش سيگار خودمو بچه هارو با فندكي كه دوس دخترم(خانوم شكلاتي خودمونو ميگم) برام خريده بود روشن ميكردم

 

 


 

 


 

از اين به بعد سعي ميكنم بيشتر فعاليت كنم خانوم شكلاتي قول ميدم قول


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ چهار شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, ساعـت 23:48 به قـلـم آقای شکلات |

يكي دو هفته پيش يه دختر بچه ي كوچولو رو ديدم كه دست باباشو گرفته بود و با هم راه ميرفتن. شب بود. دختر كوچولو لباس مدرسه تنش بود. صورتش غمگين بود. نميدونم چه مشكلي داشت ولي يه غم بزرگ تو نگاهش بود.

تصويرش از ذهنم بيرون نميره... كاش حداقل نقاشيم خوب بود.

 

امروز توي تاكسي يه پسر كوچولو توي بغل مامانش نشسته بود. مامانش هر چند ثانيه يه بار بوسش ميكرد. پسر كوچولو هم همش ميخنديد و ورجه وورجه ميكرد.

ميدونم كه تصوير اين پسر كوچولو هم از يادم نميره هيچوقت...

 

+ خدايا هيچ بچه اي غمگين نباشه...

 

++ خدايا من و آقا شكلات انقد دعوا نكنيم

 

+++ يه كرم كارامل خوشـــمــــزه اي درست كردم خيلي خوووب بود


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, ساعـت 23:2 به قـلـم دختر شکلاتی |

رفتیم مهمونی با آقای شکلات، خـــیــــلـــی خوش گذشت

از اول تا آخر رقصیدیم. در حدی که من به شخصه فرداش تموم ماهیچه های بدنم گرفته بود

عاقا خووو چه انتظاری دارین؟ من که تحرکم صفره، یه شب ورجه وورجه کردم  بدنم تعجب کرد قشنگ

 

+ یه گربه ی بی تربیت یه شبانه روز توی خونه ی ما بود و حاضر نبود بره بیرون

گربه هم گربه های قدیم!!!! والا بوخودا!! یه پخ میکردیم میپریدن!

 

بعدا نوشت: اين جريان مهمونی و اون جريان گربه خيلی مفصل بود. ولي يك عدد مامانِ تبر به دست بالای سرمون وايساده بود ميگفت بسه برو درستو بخون

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, ساعـت 20:25 به قـلـم دختر شکلاتی |

وقتی کوچیکتر بودم به خودم میگفتم وااای یعنی میشه یه روز منم شونزده سالم باشه؟ هرکی ازم بپرسه چند سالته ، بگم شــــــونــــزده؟؟!!

حالا نمیدونم چرا رو شونزده سالگی حساس بودم. فکر کنم تحت تاثیر این فرنگیا و اون جشنِ "سوییت سیکستین" بودم همچین کودک جوگیری بودمـــا

امروز یههو یادم اومد که چند ماه بعد وارد بیست سالگی میشم و نوزده سالگیم هم تموم میشه اصن یه فاز "خود پیر پنداری" گرفتم در حد تیم ملی هـــعـــــی  

الان یعنی منِ فینقیلی نوزده سالمه آیـــا؟؟ نوزده خـــعــــــلی زیاده ها. یههو چشم وا کردیم شدیم نوزده ساله

کاش الان فنچی بیش نبودم. مشغول بازی های فینغیلیانه ی خودم (ترکیب رو حاااال کردین آیا؟ ) بودم!

 

 

+ فردا مهمونی میریم با آقای شکلات مهمونی تولد آریای عزیز  اولین مهمونی مشترکی که میریم

 

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, ساعـت 23:12 به قـلـم دختر شکلاتی |

*و بغض های من به خاطرات تو

و حرف های پوچ من "خودت برو"

*وتکرار عاشقانه های تو مُدام

و شب های بیصدا بدون شام

*قلبی که بی هوا مچاله میشود

روی بالشی اشک ها روانه میشود

*خط خطی های من میان درس

خط خوردن اسم تو بدون ترس

*تعفن واژه های تو درون من

طپش های قلب، اوج میشود در کفن

*و نیستیِ من، هستیِ غرورِ تو

و بی کسی های من بدون حضور تو

*و من حرف های پوچ میزنم

خودت برو... نیا... برو برو

 

پ.ن : یه حرفهایی، یه وقتهایی ....

هیچی نگم بهتره...

 

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ جمعه 4 اسفند 1391برچسب:شعرگونه های شکلاتی من, ساعـت 20:28 به قـلـم دختر شکلاتی |

خیلی وقت بود میخواستم بنویسم که روز ولنتاین خیلی بهمون خوش گذشت، ولی وقت نمیشد بیام نت. از بس که ما ذاتآ آدم بیزی و خفنی هستیم!

شب قبلِ ولنتاین بسی تلاش نمودیم تا مامان رو راضی کنیم که با ماشین بریم. نمیدونم چرا کسی به رانندگی من اعتماد نداره. البته آقای شکلات کم کم داره ایمان میاره به رانندگیِ بسیـــــــار آرامـــش بـــخـــشِ من. اصن مگه جرأت داره اعتراض بکنه! بـــعــــلـــه!

بسی هم با آقای شکلات فکر نمودیم که کجا بریم. آخرشم دیدیم هیچ جا بهتر از ژاندارک نیست. این ژاندارک یه جورایی حُکمِ خونه ی مشترکمون رو داره. اکثر قرارهامون _از جمله اولین قرارمون_ توی همین کافه ی آروم بوده.

خـــوووولــاصـــه رفتیم ژاندارک و از اونجایی که همه ی مرغ عشق ها اومده بودن اونجا، همه ی میزها پُر بودن. تو ماشین نشستیم تا بلکه یه کم خلوت تر بشه. همون جا کادوهامون رو هم دادیم.

آقای شکلات برام یه دستبند خــــــــیــــــلــــــی خوشگل از کیا گالری خریده بود با دوتا عروسکِ نی نی (پسرمون "فندق" و دخترمون "گردو") و گل  و سایر مخلفات.

منم از اونجایی که چند وقت پیش که با آقای شکلات و آریای عزیز توی پاساژ اندیشه میچرخیدیم، احساس کردم آقای شکلات فندک زیپپو دوست داره، یه فندکِ زیپپوی آبی خریده بودم با یه عروسکِ زشت! البته از اونجایی که بسیار حواس پرت تشریف دارم، یادم رفت شکلاتهایی که خریده بودم رو ببرم. (آقای شکلات عزیزم نگران نباشی ها! نخوردمشون. بعدآ میدمشون بهت)

بعد هم رفتیم توی ژاندارک و چیز کیک و آب انبه و آب انار خوردیم. کلی هم خندیدم و حرف زدیم. بعدشم رهسپار شدیم سمتِ منزل.

خـــیـــلـــی روز خوبی بووود.

 

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, ساعـت 21:20 به قـلـم دختر شکلاتی |

وقتی تو زندگی کم میاری، باید یکی باشه. باید یکی باشه که بهت بگه "دیوونه چیزی نشده که! تو از پسش برمیای." باید با حوصله بشینه پای نق نق کردنات و هی لبخندهای خوشگل بزنه. انقدر خوش اخلاقی کنه که اصن تو از رو بری.

باید یکی باشه که خستگیاتو بسته بندی کنی ببری پیشش، به جاش یه جعبه ی خوشگل صورتی پر از امیدواری بگیری ازش.

وقتی کم میاری باید به یه بازوی مطمئن تکیه کنی. بازویی که مطمئن باشی حتی اگه تموم وزن دل خستگیاتو بندازی روش، خم نشه.

باید یکی باشه بهت دلداری بده به جای اینکه بزنه تو سرت که "خودت خواستی" "تقصیر خودته" و "..." . باید آرامش نگاش آرومت کنه به جای اینکه بیشتر توی دلت آشوب راه بندازه. باید به جای اینکه انگشت اتهامشو بکنه تو چشمت، با سر انگشتاش اشکاتو پاک کنه.

وای از اون روزی که کم بیاری و آروم آروم بشینی دل خستگیای ریز و درشتتو بسته بندی کنی و ببریش پیش کسی که خودش بدتر از تو کم آورده. اون وقت تموم باورهات، تموم امیدها و رویاهات پودر میشه تو حرفهای بی رحمانش...


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, ساعـت 20:0 به قـلـم دختر شکلاتی |
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد